سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 91/5/28 | 10:47 عصر | نویسنده : فریبا معین دربار

 

به گوشت می رسه روزی که بعد از تو چی شد حالم

 

به گوشت می رسه روزیکه بعد از تو چی شد حالم
چه جوری گریه می کردمکه از تو دست بردارم
نشد گریه کنم پیشت نخواستم بد شه رفتارم
نمی خواستم بفهمی تو که من طاقت نمی یارم
دلم واسه خودم می سوختبرای قلب درگیرم
یه روز تو خنده هات گفتیتو می مونی و من میرم




تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/5/27 | 11:5 عصر | نویسنده : فریبا معین دربار
                              
در دنیا از 3 آهنگ می هراسم
1ـ صدای کودکی از بی مادری ،
2 ـ صدای مجرمی از بی گناهی ، 
3 - صدای عاشقی از جدایی .
کوروش کبیر



تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/5/27 | 11:3 عصر | نویسنده : فریبا معین دربار


کودکی با پای برهنه بر روی

 برفها  ایستاده بود و به ویترین 
  فروشگاهی نگاه می کرد . 
 زنی ، در حال عبور او را دید 
 او را به داخل فروشگاه برد و 
 
 برایش لباس و کفش خرید و گفت:
 
 مواظب خودت باش کودک پرسید:
 
  خانم شما خدا هستی؟
 زن لبخند زد و پاسخ داد:
 نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.

 کودک گفت : می دانستم با او نسبتی داری
 !



تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/5/27 | 11:2 عصر | نویسنده : فریبا معین دربار

دست های کوچکش به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد ! 

التماس می کند : آقا ! آقا ! دعا می خری؟

و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند ! 

و برای فرج آقا دعا می کند ....



تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/5/27 | 11:1 عصر | نویسنده : فریبا معین دربار

پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود .. 


در یخچال را باز می کند

عرق شرم ... بر پیشانی پدر می نشیند

پسرک این را می داند

دست می برد بطری آب را بر می دارد

 کمی آب در لیوان می ریزد ..... 
 
صدایش را بلند می کند ،  چقدر تشنه بودم ! 

پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...



پیچک